شعر و عرفان

داستان عابد و ابلیس

خداداد
شعر و عرفان

داستان عابد و ابلیس

 

در میان بنی اسرائیل عابدی بود. وی را گفتند: فلان جا درختی است و قومی
 آن را می پرستند!
عابد خشمگین شد، برخاست و تبر بر دوش نهاد تا آن درخت را برکند...
ابلیس به صورت پیری ظاهر الصلاح، بر مسیر او مجسم شد، و گفت: ای عابد،
برگرد و به عبادت خود مشغول باش!
عابد گفت: نه، بریدن درخت اولویت دارد...
مشاجره بالا گرفت و درگیر شدند، عابد بر ابلیس غالب آمد و وی را بر زمین
کوفت و بر سینه اش نشست.
ابلیس در این میان گفت: دست بدار تا سخنی بگویم، تو که پیامبر نیستی و خدا
 بر این کار تو را مامور ننموده است، به خانه برگرد، تا هر روز دو دینار زیر بالش
 تو نهم؛ با یکی معاش کن و دیگری را انفاق نما و این بهتر و صوابتر از کندن آن
درخت است...
عابد با خود گفت: راست می گوید، یکی از آن به صدقه دهم و آن دیگر هم
به معاش صرف کنم، و برگشت...
بامداد دیگر روز، دو دینار دید و بر گرفت، روز دوم دو دینار دید و برگرفت، روز
سوم هیچ پولی نبود!
خشمگین شد و تبر برگرفت و به سوی درخت شتافت...
باز در همان نقطه، ابلیس پیش آمد و گفت: کجا؟!
عابد گفت: می روم تا آن درخت را برکنم!
ابلیس گفت: زهی خیال باطل، به خدا هرگز نتوانی کند!
باز ابلیس و عابد درگیر شدند و این بار ابلیس عابد را بیفکند چون گنجشکی در دست!
عابد گفت: دست بدار تا برگردم! اما بگو چرا بار اول بر تو پیروز آمدم و اینک،
در چنگ تو حقیر شدم؟!
ابلیس گفت: آن وقت تو برای خدا خشمگین بودی و خدا مرا مسخر تو کرد، که
 هرکس کار برای خدا کند، مرا بر او غلبه نباشد؛ ولی این بار برای دنیا و دینار
خشمگین شدی، پس مغلوب من گشتی...


تاريخ : سه شنبه 7 آذر 1391 | 22:7 | نویسنده : خداداد |

حضرت موسی(ع) و مرد کشاورز

 

روزی حضرت موسی به خداوند متعال عرض کرد: من دلم می خواهد یکی از آن
بندگان خوبت رو ببینم. خطاب آمد: برو به صحرا. آنجا مردی هست که دارد
کشاورزی می کند. او از خوبان درگاه ماست. حضرت آمد دید یک مردی هست
دارد بیل می زند و کار میکند. حضرت تعجب کرد که او چطور به درجه ای رسیده
که خداوند می فرماید از خوبان ماست. از جبرئیل پرسید. جبرئیل عرض کرد: الان
خداوند بلائی بر او نازل می کند، ببین او چی کار می کند. بلیه ای نازل شد که آن مرد
در یک لحظه هر دو چشمش رو از دست داد. فورا نشست. بیلش رو هم گذاشت
 جلوی روش. گفت: مولای من تا تو مرا بینا می پسندیدی من داشتن چشم را دوست
 می داشتم. حال که تو مرا کور می پسندی من کوری را بیش از بینایی دوست دارم.
حضرت دید این مرد به مقام رضا رسیده. رو کرد به آن مرد و فرمود: ای مرد من
پیغمبرم و مستجاب الدعوه. میخواهی دعا کنم خدا چشمان ترا  به تو  برگرداند مرد
 گفت: نه. حضرت فرمود: چرا؟ گفت: آنچه مولای من برای من اختیار کرده بیشتر
 دوست دارم تا آنچه را که خودم برای خودم بخواهم.
ناخوش او خوش بود در جان من          
دل فدای جان دل رنجان من
عاشقم بر لطف و بر قهرش به جد
بوالعجب من عاشق این هر دو ضد


تاريخ : سه شنبه 7 آذر 1391 | 22:7 | نویسنده : خداداد |

سلیمان خرابات

 

غزلی از مولانا:       
بیایید بیایید به میدان خرابات
مترسید مترسید ز هجران خرابات
شهنشاه شهنشاه یکی بزم نهاده است
بگویید بگویید به رندان خرابات
همه مست در آیید در این قصر در آیید
که سلطان سلاطین شده مهمان خرابات
همه مست و خرابید همه دیده پر آبید
چو خورشید بتابید بر ایوان خرابات
همه دیده و جانند همه لطف و امانند
همه سرو روانند به بستان خرابات
در آیید در آیید ، مترسید مترسید
گنهکار ببخشید به سلطان خرابات
چون آن خواجه وفا کرد همه درد دوا کرد
گنهکار رها کرد سلیمان خرابات
زهی امر رهایی زهی بزم خدایی
زهی صحبت شاهی و زهی جان خرابات
زهی مفخر تبریز زهی شمس شکر ریز
که بر راند فرس را سوی ایوان خرابات                


تاريخ : سه شنبه 7 آذر 1391 | 22:6 | نویسنده : خداداد |

ذوالنـون مـصـرى

 

وى اهـل مصر است . در فقه شاگرد ((مالك بن انس )) فقيه
 معروف بـوده اسـت . جـامـى او را رئيـس صـوفـيـان خـوانـده اسـت . هـم او اول
كـسـى اسـت كـه رمز به كار برد و مسائل عرفانى را بااصطلاحات رمزى بيان كرد
كـه فـقـط كـسـانـى كـه واردنـد بـفـهـمـنـد و نـاواردهـا چـيـزى نـفـهـمـند. اين روش
 تدريجا مـعـمـول شد، معانى عرفانى به صورت غزل و با تعبيرات سمبوليك بيان
 شد. برخى مـعـتـقـدنـد كـه بـسيارى از تعليمات فلسفه نوافلاطونى وسيله ذوالنون
 وارد عرفان و تصوف شد ذوالنون در فاصله سالهاى 240 - 250 در گذشته است .


تاريخ : سه شنبه 7 آذر 1391 | 22:4 | نویسنده : خداداد |
.: Weblog Themes By Slide Skin:.