داستانهای مثنوی:
وحدت در عشق
عاشقی به در خانة یارش رفت و در زد. معشوق گفت: كیست؟
عاشق گفت: "من" هستم.معشوق گفت: برو, هنوز زمان ورود
خامان و ناپُختگان عشق به این خانه نرسیده است. تو خام هستی.
باید مدتی در آتش جدایی بسوزی تا پخته شوی, هنوز آمادگی
عشق را نداری.عاشق بیچاره برگشت و یكسال در آتش دوری و
جدایی سوخت, پس از یك سال دوباره به درخانة معشوق آمد و با
ترس و ادب در زد. مراقب بود تا سخن بیادبانهای از دهانش بیرون
نیاید. با كمال ادب ایستاد. معشوق گفت: كیست در میزند. عاشق گفت:
ای دلبر دل رُبا, تو خودت هستی.
گفت معشوقش که بر در کیست هان
گفت بر در هم تویی ای دلستان
تویی, تو. معشوق در باز كرد و گفت اكنون تو و من یكی شدیم به درون
خانه بیا. حالا یك "من" بیشترنیست. دو "من" در خانة عشق جا نمیشود.
مانند سر نخ كه اگر دو شاخه باشد در سوزن نمیرود.
گفت اكنون چون منی ای من درآ
نیست گنجایی دو من را در سرا
نظرات شما عزیزان: