فیض دعا
غزلی از ملامحمدباقر صحبت لاری
به مراد دل رسی آن سحر که ز سوز سینه دعا کنی
به خدا که فیض دعا رسد سحری که رو به خدا کنی
من و های های گریستن، به ره عتاب تو زیستن
تو و از کمین نگریستن که دگر ز عشوه چها کنی
به کمند ابروی تو امان، بسی آهوان ز تو بی امان
به خدنگ غمزه زمان زمان، چه شکارها که ز پا کنی
ز تو ناوک نگهی نشد که هلاک بی گنهی نشد
همه حیرتم که گهی نشد که ز یک نشانه خطا کنی
چو وفا نمی کنی ای صنم! به منت جفا ز چه گشته کم؟
چه بناست این ز تو کز ستم، نه وفا کنی نه جفا کنی
به ره تو «صحبت» خسته دل به وفا و مهر تو بسته دل
چه شود که سوی شکسته دل گذری برای خدا کنی؟
نظرات شما عزیزان: