شعر و عرفان

شعر و عرفان

خداداد
شعر و عرفان

فراز هایی از عرفان مولانا

فرازهایی از عرفان مولانا:

 

مال دنیا شد تبسم های حق

کرد ما را مست و مغرور و خلق

فقر و رنجوری به استت ایسند

کان تبسم دام خود را بر کند

بیشتر انسانها چون دنیا چون دنیا به آنها روی آورد،آن را از خود

می دانندو مغرور می شوند.

«کلا ان الانسان لیطغی ان راه استغنی »

انسان چون بی نیازی ببیند طغیان می کند.

اما گاهی مواقع این بی نیازی ممکن است یکی از سنت های الهی به

نام استدراج باشدیعنی نعمتی بعد از نعمتی دیگر به انسان عطا می شود

تا به تدریج انسان را به وادی هلاکن بکشاند و مقدمه ای باشد برای بدام

افتادن او.

قرآن کریم:

و لو بسط الله الرزق لعباده لبغوا فی الارض

اگر خدا روزی را بر بندگانش فراخ گرداند ( گسترش دهد) هر آینه

در زمین سرکشی می کنند

زانکه انسان در غنی طاغی شود

همچو پیل خواب بین یاغی شود

پیل چون در خواب بیند هند را

پیلبان   را نشنود    آرد     دغا

 



تاريخ : شنبه 27 فروردين 1390 | 21:3 | نویسنده : خداداد |

دارم هوای عاشقی(ابوسعید ابوالخیر)

دارم هوای عاشقی

 

من  مست  جام   باقی‌ام،  دارم  هوای  عاشقی

حیران  روی   ساقی‌ام،    دارم   هوای  عاشقی

ای جان و ای جانان  من،  دارم  هوای  عاشقی

ای وصل و ای هجران من، دارم هوای عاشقی

جان در بر جانانه شد، دل بر  سر  پیمانه  شد

تن ساکن  میخانه شد،   دارم هوای     عاشقی

گه نور و گه نار آمدم، گه گل، گهی خار آمدم

گه مست و هشیار آمدم، دارم  هوای   عاشقی

ای شاه، درویشت منم، درویش دل ریشت منم

بیگانه  و  خویشت  منم،  دارم  هوای عاشقی

دیوانه   رویت   منم،    آشفته    مویت  منم

سرگشته   کویت   منم،  دارم  هوای   عاشقی

                             از ابوسعید ابوالخیر



تاريخ : شنبه 27 فروردين 1390 | 4:40 | نویسنده : خداداد |

داستان شیخ صنعان

 

داستان شیخ صنعان

         حکایت و داستان عاشق شدن شیخ صنعان یکی از

داستانهای عرفانی زیباست که اصل داستان در کتاب تحفه

الملوک امام محمدغزالی آمده است و شیخ فریدالدین عطار

این داستان را به زیبایی تمام در کتاب منطق الطیر به نظم

کشیده است .

   صنعان در اصل سمعان بوده است و گویند نام دیر و

خانقاهی در نزدیکی شهر دمشق سوریه بوده است. این شیخ

نامش عبدالرزاق بوده و مقام والایی در عرفان داشته و صاحب

مریدان و شاگردان فراوانی بوده است:

شیخ سمعان پیر عهد خویش بود     

در کمال از هر چه گویم بیش بود

شیخ بود او در حرم پنجاه سال         

 با  مرید  چارصد  صاحب    کمال

هم عمل هم علم با هم یار داشت     

 هم عیان هم کشف هم اسرار داشت          

شیخ صنعان که چنین جاه و مقام و مرتبه ای در کمالات

داشت چند بار در خواب دید که در ولایت روم بتی را سجده

می کند و چون بیدار شد به نور یقین دانست که خطر و امتحان

بزرگی در پیش است و چاره ای ندارد و باید به سفر روم

برود. پس عزم روم نمود و چهارصد شاگرد و مریدش نیزبه

 پیروی او در سفر به ولایت روم همراه او شدند.

زمانی که شیخ به روم رسید ناگهان بنا و عمارت با شکوهی را

 مشاهده کرد که دختر ترسا و مسیحی در کنار پنجره آن

عمارنشسته بود دختر ترسا آنقدر زیبا بود که آفتاب بر

جمال او حسد می ورزید و هر کس عاشق او می شد از شدت

اشتیاق و عشق قبل از رسیدن به او جان تسلیم می کرد:

از قضا را بود عالی منظری        

بر سر منظر نشسته دختری

دختری ترسا و روحانی صفت  

در ره روح اللهش صد معرفت

هر دو چشمش فتنه عشاق بود

هر دو ابرویش بخوبی طاق بود

لعل سیرابش جهانی تشنه داشت          

نرگس مستش هزاران دشنه داشت

دختر ترسا با دیدن شیخ نقاب پس می زند و شیخ با دیدن

چهره بی نقاب دختر تمام وجودش از عشق آتش می گیرد و

عشق آن زیبارو تمام هستی و ایمان و مقام و شهرت شیخ

صنعان را به غارت می برد:

دختر ترسا چو برقع بر گرفت              

بند بند شیخ آتش در گرفت

عشق دختر کرد غارت جان او             

کفر ریخت از زلف بر ایمان او

شیخ ایمان داد و ترسائی خرید              

عافیت بفروخت رسوایی خرید

شاگردان شیخ چون این حالت را دیدند شروع به نصیحت

 شیخ کردند اما هیچ فایده نداشت زیرا نصیحت در عاشق

آشفته دل و درد بی درمان عشق هرگز اثر نمی کند:

عاشق آشفته فرمان کی برد    درد درمان سوز درمان کی برد

  و شیخ  بی دل و بی قرار در کوی دلدار ساکن می شود

 یارانش به دلداری او می پردازند:یکی از یارانش گفت ای

 شیخ بزرگ برخیز و غسلی کن و این اندیشه بد را از دل

بران و شیخ می گوید امشب صدها بار با خون جگر غسل

نموده ام:

هم نشینی گفتش ای شیخ کبار                 

خیز، این وسواس را غسلی برآر

شیخ گفتش امشب از خون جگر              

کرده ام صد بار غسل ای بی خبر

مرید دیگری می گوید شیخ بزرگ تسبیحت را کجا افکندی

 و شیخ پاسخ می دهد تسبیحم را دورافکندم تا زنار بر بندم

( زنار کمر بند مخصوص مسیحیان بوده تا از مسلمانان باز

شناخته شوند)

آن دگر یک گفت تسبیحت کجاست        

کی شود کار تو بی تسبیح راس

گفت تسبیحم بیفکندم ز دست                      

تا توانم بر میان زنار بست

و یکی از مریدانش می گوید شیخا بر خیز و دست از

این کار عاشقی بردار و نماز بگذار و شیخ در جواب می گوید:

صورت آن یار زیبا را نشانم دهید تا رو به محراب صورتش

دایما نماز بگذارم:

آندگر یک گفت ای دانای راز                       

خیز خود را جمع کن اندر نماز

گفت کو محراب روی آن نگار                       

تا نباشد جز نمازم هیچ کار

و هر یک از مریدان به تناسب حال نصیحت در خور نمودند

 و پاسخ مناسبتری شنیدند و شیخ با این پاسخها نشان داد که

عشق او به دختر ترسا بسی کاری است و او قصد کنار نهادن

 این عشق را ندارد. و ساکن کوی دلدار می شود.

 از دیگر سو دختر ترسا  با دیدن این وضعیت از

خدمتکارانش می خواهد که از حال شیخ جویا بشوند و بپرسند

که دردو گرفتاری او از کجاست و اگر او نیازمند مال و منال

است به او مال بدهید. اگر بیمار است طبیب برایش خبر کنید و

اگر گناهکار است من برایش از حضرت مسیح شفاعت

می طلبم اما اگر عاشق است دلدارش را خبر کنید چونکه

علاج عشق نه در دست ماست و نه در دست حضرت مسیح

زیرادرد عشق را فقط دلدار می داند و فقط او قادر به درمانش

است:

اما هر چند آن نگار زیبا رو خود را در ظاهر به بی خبری زده

 بود اما دلش از جان شیخ آگاه بود و تجاهلش نیز از

روی ناز محبوبی بود:

و چنین بود که شیخ نزدیک به یک ماه در کوچه ترسا زاده

نشست و حتی با سگان کویش هم نشین شد تا دختر بر

 بالینش آمد و خودش از حال شیخ جویا شد و شیخ به عشق

دختر اقرار نمود و گفت که دلم از دوریت خون است

 چشمانم چون ابر در بارش است و وجودم از عشق تو بی قرار

است.

دختر ترسا از روی ناز و تکبر پاسخ داد که تو پیری و از

شدت پیری بی عقل و خرفت گشته ای. لباس عشق برازنده تو نیست  تو باید

در تدارک کافور و کفن باشی.

شیخ پاسخ می دهد هر چه دلت می خواهد بر من بگو

اما بدان که عشق پیر و جوان نمی شناسد و عشق بر هر دل

بنشیند  آن دل را آشفته می سازد:

عاشقی را چه جوان چه پیر مرد    عشق بر هر دل که زد تاثیر کرد

دختر ترسا می گوید اگر تو در عشقت مردانه ایستاده ای باید

چهار شرط را بجا آوری و آن چهار شرط عبارتند از:

بت پرستی کن، قرآن  بسوزان،شراب بنوش و ایمانت را کنار بگذار:

سجده کن پیش بت و قرآن بسوز     خمر نوش و دیده را ایمان بسوز

شیخ گفت:

شراب می نوشم اما آن سه کار دیگر را نمی توانم . دختر ترسا

گفت کسی که هم رنگ یارش نباشد او یار نا صادق است

پس اگر تو در عشق به من صادقی باید اسلام را کنار گذاری

 و دین من را قبول کنی و شیخ قبول کرد.

شیخ را به شرابخانه بردند و شیخ از یک سو با نوشیدن شراب

 و از سوی دیگر از جمال دختر ترسا چنان مست شد  که

 نزدیک بود دستش را در گردن ترسا زاده کند که دختر گفت

 اکنون اگر قصد داری به من برسی باید به دین من اقرار نمائی

 و شیخ چنان کرد و شیخ را به دیر ترسایان بردند و شیخ

جامه اسلام کنار نهاد و مسیحی گشت و زنار بست و همه آنچه

 را که می دانست از قرآن و اسلام همه را به کلی فراموش کرد

شیخ چون در حلقه زنار شد            خرقه آتش در زد و در کار شد

دل ز دین خویشتن آزاد کرد           نه ز کعبه نه ز شیخی یاد کرد

  آنگاه رو به دختر ترسا کرد و گفت : ای دلبر زیبا هر آنچه

خواستی انجام دادم . شراب نوشیدم و بت پرستی کردم و

 بلایی از عشق بر سرم آمد که هیچکس نبیند.از عشق تو بود

 که همه رازهای سینه ام و گنجینه معرفتم از بین رفت

 و اکنون چون کودکان نو آموز مکتب شده ام و انگار

تازه الفباء می آموزم و ابجد می خوانم:

ذره عشق از کمین در جست جست          برد ما را بر سر لوح نخست

تخته کعبه است ابجد خوان عشق          سرشناس غیب سرگردان عشق

و اکنون من وصل تو را می خواهم و این همه کار

 را به امید وصل تو و رسیدن به تو انجام داده ام.

وصل خواهم و آشنایی یافتن          چند سوزم در جدایی یافتن

دگر بار دختر ترسا گفت که کابین و مهریه من بسیار سنگین

 است و من سیم و زر زیاد می طلبم و تو بی چیزی بهتر است

 از عشق من درگذری.

شیخ گفت اینهمه مرا دردسر نده و بهانه تراشی نکن نمی بینی

 که به خاطر تو دین و ایمان و دوستانم را از دست داده ام

آیا این چنین رفتاری با من درست است؟

ترسا زاده که او را مرد کار و جدی یافت گفت پس به جای

مهریه من باید یکسال خوکبانی و خوک چرانی کنی تا

آنگاه به من برسی. شیخ یک سال تمام خوک چرانی کرد:

رفت پیر کعبه و شیخ کبار       خوک بانی کرد سالی اختیار

یاران شیخ با دیدن حال و روز شیخ او را ترک نموده و به

جانب کعبه روان شدند در کعبه یکی از شاگردان شیخ که با

 او نبود از شاگردان دیگر حال شیخ را پرسیدند و شاگردان

همه ماجرا را تعریف نمودند. آن شاگرد کعبه نشین ناراحت گشت

 و گفت اگر شما با شیخ خود همرنگ بودید باید هر چه او می کرد

 پیروی می کردید و با او زنار می بستید و مسیحی می شدید.

پس شرم بر شما که شیخ خود را رها نموده اید.شاگردان

پاسخ دادند که ما خواستیم تا با شیخ همراه و همگام شویم

 اما او قبول نکرد و به ما گفت دنبال کار خویش رویم.

آن مرید کعبه نشین گفت گرچه از در شیخ باز گشته اید

 اما از در حق نباید برید و باز گشت پس :

گرچه شیخ خویش کردید احتراز      از در حق ارچه می گردید باز

  و شاگردان به اشاره آن مرید خاص چهل شبانه روز به

 تضرع و دعا و چله نشینی پرداختند تا دوباره شیخ خود

را بازیابند.سر انجام پس از چهل شبانه روز زاری و التماس ،

 آن مرید خاص در حالت رویاء و شهود  حضرت مصطفی(ص)

 را دید و به دامنش در افتاد که ای رهنمای عالمیان به خاطر خدا

شیخ ما را از گمراهی نجات بخش. حضرت پیامبر پاسخش

می دهد که به خاطر همت عالی تو که برای رهایی شیخ به

 خداوند توسل جستی شیخ را رها نمودم. گرفتاری شیخ

از آن جهت بود که از دیر باز غباری در وجود شیخ بود

 که او را گرفتار نموده بود و من شفاعتش کردم تا توبه

 نمود و آن غبار از میان رفت و او توبه کرد و از گناه

پاک گردید.

  آن مرید خاص با شنیدن مژده رهایی شیخ توسط

حضرت مصطفی از شادی مدهوش گشت و به همه مریدان

دیگر مژده داد و همگی عازم محلی شدند که شیخ در آنجا

خوکبانی می کرد. شیخ با دیدن یاران از خجالت جامه درید اما

 یاران به دلداری او برخاسته و گفتند امروز روز شکر و سپاس

 است و نه غم و پشیمانی. و شیخ دوباره غسلی کرد و از نو

مسلمان گشت و همگی عازم کعبه گشتند.

از آنسو دختر ترسا در خواب دید که آفتاب با او در سخن آمد

 و گفت در پی شیخ روان شو و دین او پذیر و تو که او را

 پلید نموده بودی به دست او پاک شو.

دختر ترسا چون از خواب برخاست جانش را پر درد یافت

 و احساس عجیبی پیدا کرد. چاره ای نبود جز اینکه در

پی شیخ روان گردد.

با دل پر درد و شخص ناتوان       از پی شیخ و مریدان شد روان

او در حالیکه به دنبال شیخ سر از پا نمی شناخت با خداوند

راز و نیاز می کرد و می گفت:

خداوندا مرد راهت را من راه زدم و از راه بردم اما تو

 مرا از راه مبر که من نادان و غافل بودم. خداوندا دریای

 خشم و قهرت را فرو نشان چرا که من ندانستم و خطا کردم.

   از درون به شیخ الهام شد که دختر ترسا از دینش برون شده

و به راه باز آمده است و این زمان به دستگیری نیاز دارد.

 شیخ دوباره چون باد به سرعت به عقب و در پی دختر

روان شد. مریدان دوباره دچار نگرانی شدند و بیم از

آن یافتند که شیخ باز دین و ایمانش را از دست بدهد.

جمله گفتندش ز سر بازت چه بود          توبه و چندین تک و تازت چه بود

بار دیگر عشق بازی می کنی                  توبه ای بس نا نمازی می کنی

  شیخ در پاسخ مریدان ، حال دختر را با آنان بگفت و هر که

 شنید از حال رفت. شیخ با یاران به عقب برگشتند تا به آن

 دختر دلنواز رسیدند. دختر چنان پریشان گشته بود که انگار

 مرده ای بر روی زمین بود. دختر با دیدن شیخ خود مدهوش

گشت و از حال رفت و شیخ با اشک چشم بر صورتش آب

افشاند . زمانیکه دختر به هوش آمد گفت از شرمساری

 تو جانم آتش گرفته است و بیش از این توان در بیراهه

 رفتن را ندارم . من را توبه ده و آئین اسلام را بر من عرضه نما.

  دختر چنان ذوق ایمان در دلش جاری گشت که توان ماندن

در این جهان را از دست داد و با شیخ الوداع نمود و جان تسلیم کرد:

گفت شیخا طاقت من گشت طاق         من ندارم هیچ طاقت در فراق

می روم زین خاندان پر صداع            الوداع ای شیخ عالم الوداع

گشت پنهان آفتابش زیر میغ             جان شیرین زو جدا شد ای دریغ

قطره ای بود او در این بحر مجاز         سوی دریای حقیقت رفت باز

جمله چون بادی ز عالم می رویم          رفت او و ما همه هم می رویم

زین چنین افتد بسی در راه عشق         این کسی داند که هست آگاه عشق

و حافظ شیرازی چه خوب این داستان را در یک بیت خلاصه کرده است

گر مرید راه عشقی فکر بد نامی مکن

شیخ صنعان خرقه رهن خانه خمار داشت

 

 



تاريخ : جمعه 26 فروردين 1390 | 21:25 | نویسنده : خداداد |

شیفته بلا (غزلی از طاهره قرة العین)

غزلي از طاهره قرة العين:

در ره عشقت  ای  صنم ،  شيفته ی   بلا  منم        

 چند   مغايرت     کنی؟   با   غمت  آشنا    منم

پرده به روی بسته ای، زلف به هم  شکسته ای                             

 از  همه  خلق  رسته ای،  از  همگان  جدا  منم

شير تويی ، شکر تويی، شاخه  تويی،  ثمر تويی    

 شمس تويی، قمر   تويی، ذره  منم ،  هبا    منم

نخل تويی ، رطب تويی ، لعبت نوش لب  تويی    

خواجه ی  با ادب تويی،  بنده ی  بي حيا    منم

کعبه تويی ، صنم تويی، دير تويی، حرم   تويی   

  دلبر  محترم    تويی  ،     عاشق    بينوا    منم

شاهد   شوخ  دلربا   گفت   به   سوی  من   بيا   

 رسته   ز   کبر  و  از  ريا ،  مظهر  کبريا   منم

طاهره  خاک  پای  تو  ،  مست  می  لقای    تو    

 منتظر    عطای     تو ،    معترف   خطا   منم

 



تاريخ : جمعه 26 فروردين 1390 | 17:22 | نویسنده : خداداد |

کاروانی از شعر

كارواني از اشعار شاعران پارسي گوي:

از مثنوي مولانا:

آنچه در فرعون بود آن در تو هست         

ليك  اژدرهات  محبوس  چَه  است

اي دريغ اين جمله احوال تو هست            

تو بر آن فرعون بر خواهيش بست

گر  ز  تو  گويند  وحشت  زايدت                

ور  ز    ديگر  ، آفسان  بنمايدت

                                                     ***

حكيم شفايي ، شغل عاشقي را بهترين شغل مي داند.

به شغل  عاشقي  غمهاي  عالم  رفت  از  يادم

چه مي كردم اگر كاري چنين پيدا نمي كردم

 

خاوري كوزه كناني  ، خاموشي خود را ناشي از عشق مي داند.

شرط عشق آمد خموشي ور نه من هم پيش يار

مي توانم  گفت  حال  خود ، زبانم  لال    نيست

 

اين بيت هم از شكيب اصفهاني است.

رشته بر پا و سر رشته به دست صياد      

هم گرفتارم و هم طرفه شكاري دارم

 

علي نقي كمره اي بند بر دل را بسيار سخت تر بند بر دست و

پا مي داند.

دست و پايي مي توان زد بند اگر بر دست و پاست

واي  بر  جان  گرفتاري  كه  بندش  بر  دل    است

 

اين بيت زيبا از جامي است.

تن اگر بيمار شد بر سر مياريدم طبيب    

اي عزيزان كار تن سهل است فكر جان كنيد

 

يعقوب ساوجي افتخار دارد كه اسم او در زمره خريداران

يوسف است.

گرچه يوسف به كلافي نفروشند به ما

                        بس همين فخر كه ما هم ز خريدارانيم

 

حكيم شفايي:

به هر كس مي رسد عاشق دل ديوانه مي جويد

دلش را آشنا برده است و از بيگانه مي جويد

اين بيت از يقيني لاهيجي است.

زاهدم از كعبه راند و برهمن راهم نداد   

من كي ام اكنون از اينجا مانده آنجا رانده اي

 

ظهير فاريابي اين چنين فرياد خود را به آسمان رسانده كه :

در اين زمانه چو فرياد رس نمي بينم    

مرا رسد كه رسانم بر آسمان فرياد

 

كمال خجندي معتقد است كه نمي توان او را از عاشقي منع

كرد.

منع كمال از عاشقي جان برادر تا به كي

پند پدر مانع نشد رسواي مادر زاد را

 

اين دو بيت از نجم الدين خوارزمي است.

خواجگان  د ر  زمان   معزولي         

همه   شبلي   و   با  يزيد   شوند

باز  چون بر   سر  عمل    آيند       

همه چون شمر و چون يزيد شوند

 

قادري هندوستاني  تمام حوادث را منسوب به  تار زلف يار

مي داند.

هر خم و پيچي كه شد از تار زلف يار شد

دام شد ،زنجير شد ،تسبيح شد ،زنّار شد

 

اين بيت از سحابي استرآبادي است.

بر  اميد   آنكه   يكدم   او   طبيب   من     شود   

هر كجا دردي است مي خواهم نصيب من شود

 




تاريخ : جمعه 26 فروردين 1390 | 17:18 | نویسنده : خداداد |

مصیبت

عارفي گفت:

مصيبت ،اندوه واحدي است و اگر بر آن بي تابي كني

دو خواهد شد يكي از دست دادن محبوب

 و ديگري از دست دادن پاداش.



تاريخ : جمعه 26 فروردين 1390 | 17:16 | نویسنده : خداداد |

تک بیت هایی از حکیم شفایی

 

تك بيت هايي از حكيم شفايي

ـ پرستاري   ندارم   بر  سر  بالين    بيماري

مگر آهم از اين پهلو به آن پهلو   بگرداند

ـ به  غلط  هم  نرود  بر  سر   مجنون  ليلي

عاشق   اين   بخت  ندارد  غلطي ساخته اند

ـبه حشرم وعده ديدار اگر دادي نمي ترسم

وصال چون تويي را صبر اين مقدار مي بايد



تاريخ : جمعه 26 فروردين 1390 | 17:13 | نویسنده : خداداد |

روزی مقدر

روزی مقدر

حکیمی فرمود : روزى يى  كه  در  جستجوى  آنى ،

همچون سايه ايست  كه با تو مى آيد.. چون او را  

دنبال كنى   از  تو  مى گريزد و  چون از  پيش  او

بگريزى ، به دنبال تو مى آيد.



تاريخ : جمعه 26 فروردين 1390 | 17:0 | نویسنده : خداداد |

کاروانی از شعر

در ميان ديوان شعرا ي پارسي زبان گاه تك بيت هايي ديده

 مي شود كه مانند مرواريدي درخشان خودنمايي مي كند،

با اين وصف سري به اقيانوس شعر و ادب پارسي مي زنيم

تا از اين تك گوهرهاي درخشان گردنبندي فراهم آوريم.

امير خسرو دهلوي:

گفتي كه يار ديگر جا كرده در دل تو

                                تو جاي مي گذاري از بهر يار ديگر

سعدي:

در   توانايي  توان  هر  مشكلي  را  حل  نمود

                  ليك هر آسان به وقت ناتواني مشكل است

صائب:

جهان   به  مجلس  مستان  بي  خبر   مانَد

                      كه در شكنجه بوَد آن كسي كه بيدار است

يوسف قزويني:

چه  كوتاه  است  شبهاي  وصال  دلبران ،يارب

خدا   از  عمر  ما  بر  عمر  اين   شبها   بيفزايد

 

وداعي خراساني:

تا زلف دو تاي تو بلاي  دل  ما شد

                              سوداي دل ما كه يكي بود ،دو تا شد

شوريده شيرازي:

طعنه خلق و جفاي فلك و جور رقيب

                            همه  هيچند ، اگر  يار  موافق  باشد

مدهوش تهراني:

عشق آن روز به سر حدّ كمال انجاميد

كه پدر عاشق فرزند شد و عار نداشت

صائب:

يك عمر همچو غنچه در اين ميهمان سرا

خون   خورده ايم  تا گره  دل  گشاده ايم

 

يغماي جندقي:

گندم خال تو آن روز كه ديدم گفتم

                          خرمن طاعت من بر سر اين دانه رود

مقصدي ساوجي:

نمي دانم وصالت چون دهد دستم كه سوي من

به  بيداري  نمي آيي  و  در   خوابت   نمي بينم

 




تاريخ : جمعه 26 فروردين 1390 | 16:58 | نویسنده : خداداد |

آتش در نيستان غزلی از مجذوب علیشاه

آتش در نيستان

مجذوب علیشاه:

یک  شب  آتش در   نیستانی    فتاد               

 سوخت چون عشقی که بر جانی فتاد

شعله  تا سر  گرم  کار   خویش   شد             

هر نی ایی  شمع  مزار  خویش   شد

نی به آتش گفت کاین آشوب چیست             

 مر ترا زین سوختن مطلوب چیست

گفت آتش بی سبب    نفـــــــروختم 
  
دعوی   بی   معنی ات   را    سوختم

زانکه می  گفتی  نی ام  با  صد   نمود             

 همچنان  در  بند خود  بودی که بود

با چنین  دعوی  چرا  ای  کم     عیار         

 برگ  خود  می ساختی  هر  نو  بهار

مرد را دردی اگر باشد خوش  است             

 درد  بی دردی  علاجش آتش است

 



تاريخ : جمعه 26 فروردين 1390 | 16:55 | نویسنده : خداداد |
صفحه قبل 1 ... 19 20 21 22 23 ... 34 صفحه بعد
.: Weblog Themes By Slide Skin:.