من نه منم نه من منم
غزلی از مولانا:
باطن و ظاهرم تویی، من نه منم، نه من منم
غایب و حاضرم تویی، من نه منم، نه من منم
خلق نمود و بود تو، من عدم و وجود تو
عین مظاهرم تویی، من نه منم، نه من منم
سایه و روشنم تویی، گل تو و گلشنم تویی
منظر و ناظرم تویی، من نه منم، نه من منم
نیستی از تو هست شد،عالمی از تو مست شد
باده و ساغرم تویی، من نه منم، نه من منم
قهر منی و الفتم، نو ر منی و ظلمتم
مومن و کافرم تویی، من نه منم، نه من منم
در سر من هوای تو، خلوت دل سرای تو
شاهد و ساغرم تویی، من نه منم، نه من منم
ای تو سروربخش من، مهری و نوربخش من
آیت با هرم تویی، من نه منم، نه من منم
فرازهایی از عرفان مولانا
حیرانی و گیجی
مولوی زیرکی را ابزار عقل جزئی و بازاری می داند و آن را
در مقابل حیرانی و محو و استغراق می گذارد و نه تنها حیرانی
را مساوی جهل نمی داند بلکه آن را مساوی بصیرت می داند.
زیرکی بفروش و حیرانی بخر
زیرکی ظن است و حیرانی ، نظر
سپس به این حدیث پیامبر(ص) که " اکثر اهل جنت ابلهانند"
اشاره می کند ولی بلاهت را نه به معنای جهل بلکه به معنای
صاف دلی و پاکدلی و حیرانی می نهد.
اکثر اهل الجنه البله " ای پسر
بهر این گفته است سلطان البشر
زیرکی چون کبر و باد انگیزِ توست
ابلهی شو، تا بماند دل، درسـت
ابلهی نه کو به مسخرگی دو توست
ابلهی کو واله و حـیران هوست
و ابلهان را به زنان مصری تشبیه می کند که حیران جمال یوسف
دست خود می بریدند و این البته ربطی به جهالت و حماقت ندارد
ابلهانند آن زنــان دست بُر
از کشف ابله ، وَز رخِ یوسف نُذُر
و این ابلهی و حیرانی اگر عقل جزئی و زیرکی را می روبد، در عوض
عقل صد برابر و نظر و بصیرت به جایش می نهد
زین سر از حیرت اگر عقلت رود
هر سرِ مویت ، سر و عقلی شود
نیست گنجایی دو من در یک سرا
از مثنوی مولانا
مولانا در این داستان نیست شدن در برابر معشوق را بهترین وجه بیان می کند .
(پیش هست او بباید نیست بود)تا آنجا که این مساله به اتحاد بین عاشق و معشوق
می انجامد.
آن یکی آمد در یاری بزَد گفت یارش کیستی ای معتمد
گفت من گفتش برو هنگام نیست بر چنین خوانی مقام خام نیست
خام را جز آتش درد و فراق که پزد که وا رهاند از نفاق
رفت آن مسکین و سالی در سفر در فراق یار سوزید از شرر
پخته شد آن سوخته پس باز گشت باز گرد خانه انباز گشت
حلقه زد بر در به صد ترس و ادب تا بنجهد بی ادب لفظی ز لب
بانگ زد یارش که بر در کیست آن گفت بر در هم تویی ای دلستان
گفت اکنون چون منی ای من در آ نیست گنجایی دو من در یک سرا