سعدی
بیا تا بر آرم دستی ز دل
که نتوان بر آورد فردا ز گل
به فصل خزان در نبینی درخت
که بی برگ ماند ز سرمای سخت
بر آرد تهی دستهای نیاز
ز رحمت نگردد تهیدست باز
همه طاعت آرند و مسکین نیاز
بیا تا به درگاه مسکین نواز
چو شاخ برهنه بر آریم دست
که بی برگ از این بیش نتوان نشست
خداوندگارا نظر کن به جود
که جرم آمد از بندگان در وجود
گناه آید از بنده خاکسار
به امید عفو خداوندگار
کریما به رزق تو پرورده ایم
به انعام و لطف تو خو کرده ایم
گدا چون کرم بیند و لطف و ناز
نگردد ز دنبال بخشنده باز
چو ما را به دنیا تو کردی عزیز
به عقبی همین چشم داریم نیز
عزیزی و خواری تو بخشی و بس
عزیز تو خواری نبیند ز کس
خدایا به عزت که خوارم مکن
به ذُلّ گنه شرمسارم مکن
نظرات شما عزیزان:
تاريخ : یک شنبه 3 ارديبهشت 1391نظر بدهید
| 23:31 | نویسنده : خداداد |